مصطفی زاده بی ادعا بود
به گزارش وبلاگ ساعت، خبرنگاران در خراسان رضوی، حمیدرضا سهیلی، نویسنده: نوشتن برای سید، سخت است. خیلی سخت. اصلا در باورم نمی گنجید که روزی بخواهم برای او و در سوگ او قلم بزنم. ولی تقدیر چنین خواست و چنین کرد که من باشم و او نباشد و من بنویسم و او نخواند.
همواره برای انجام هر کاری یا هر گفته ای و یا هر نوشته ای به او زنگ می زدم و از وی رخصت گفتن یا نوشتن می گرفتم. سیدجان، اینک برای این مرقومه هم از روح بلندت رخصت می طلبم. می دانم که اهل این نبودی و نیستی که از تو گفته گردد و یا تعریف و تمجیدی از تو بگردد. اما این بار از تو می خواهم به این قلم اجازه بدهی که کمی حقیقت وجود تو را عریان بگویم.
سید محسن مصطفی زاده را بیش از چهل سال است که می شناسم. از اولین باری که من و او و احمد مینایی داور جشنواره تئاتر خراسان بزرگ بودیم تا همین زمان که ناباورانه از جمع ما رفت و ما را بهت زده و اندوهگین کرد. حاصل این چهل و اندی سال رفاقت خاطرات بسکمکست که بیادم مانده و یادآوری اش بغض به گلویم می نشاند. از کدامش بگویم؟ از روزهای جشنواره و داوری با هم؟ یا ایام حضور مشترکمان در شورای نظارت بر نمایش؟ از دورهمی های با هم یا نشست های هنری که با یکدیگر داشتیم؟
از هرکدام که گفته گردد صحبت از کلاس درسی است که او استاد بود و ما شاگرد. او مراد بود و ما مرید. در محضرش سخن گفتن بی ادبی بود که او مرد سخن بود و درباره هر آنچه که می خواستی اطلاعات وافی و کافی داشت. من او را رایانه ای پر از اطلاعات در همه زمینه ها می دانستم که هیچگاه ندیدم و بیاد نمی آورم درباره موضوعی در هر زمینه هنری یا غیرهنری که باشد و در برابر هر پرسشی از هرکسی که بود، بی پاسخ بماند. او کلید اسرار بود.
مردی درویش مسلک و دانا، عارف و شیخ، صافی و صوفی، مردی که به مقدار کتاب های کتابخانه بزرگش دانش و آگاهی و علم و هنر در سینه اش گنجانده بود. او نه فقط یک شاعر، که نویسنده و ادیب و هنرمند تئاتر نیز بود. اما درباره هیچکدام ادعایی نداشت. سخن کوتاه کنم که من و ما یک پشتوانه با ارزش را از دست دادیم که شاید هر چند ده سال یک بار بروز و نمود پیدا کند. و کمک را از دست دادیم که دیگر بعید مانندش و به قدرش پیدا گردد.
امیدوارم با این قلم ابتر، حق گفتن درباره او را ادا نموده باشم که همان گونه که گفتم از او گفتن واقعا سخت است.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران